وی آنگاه به رستم گفت : من اکنون می گویم که از زابلستان تا دریای مند بنام تو عهدی بر پارچه ابریشمین بنویسند. تو بی درنگ به آنجا برو و بر تخت شاهی بنشین و فرمانروائی کن و در آنجا باش و کابل را به مهراب بسپار و سنانت را برای نبرد آماده کن و اگر می خواهی با کسی بجنگی زمین پر تو تنگ نیست، تو می توانی با شاهان دیگر در آویزی
آنگاه کیقباد تاج بر سر رستم نهاد و کمربنده بر کمرش بست و در یک سوي جهان پادشاهي سرزمینی را به رستم سپرد و آن مرد دلاور نیز خم شد و زمین را پوسه داد. (۱۴۷)
پس از آن كیقباد روی به رستم کرد و زال را ستود و گفت : بي زال تخت بزرگی و شاهی هرگز در جهان مباد ! این جهان ارزش یک موی زال را ندارد و وی از گذشتگان برای ما پیادگار مانده است. ل سپس کیقباد فرمان داد تا یک جامه زرین و پر بها برای زال گسیل کنند و نیز افزون بر آن تاج و کمربندی از یاقوت برایش بفرستند و همراه با پنج پیل با مهد گرانبها که درخشنده تر از فیروزه و آب دریای نیل باشد. (۱۵۱)
آنگاه بردهای زربفت بر روی پیلان کشیدند و بر هر یک گنجی بار کردند که کسی مانندش را ندیده بود و همه آنها را نزد زال فرستاد و نوشت که من می خواستم که از این بیشتر برایت بفرستم، که اگر زنده ماندم تو را از خواسته و زر و جواهر بی نیاز خواهم کرد.
نیز برای قارن وشواد و برزین و خرداد (خراد) و پولاد گفت : پفراخور آنان درم و دینار و تیغ و سپر و کلاه و کمر بفرستند. (۱۵۷)
کیقباد آنگاه از آنجا بسوی پارس کشید ؛ زیرا آنجا كليد همه گنج های وی و پایتخت راستین وی بود، و استخر نشستنگاه کیان بشمار می آمد و پادشاهان به آن می نازیدند. پس همین که وی در آنجا بر تخت نشست، همه مردم از هر سوئی رزی به وی آوردند. آنگاه وی گفت: تا با دادگری و با آثين گذشتگان با مردمان رفتار کنند. (۱۶۱)
وی روی به بزرگان کرد و گفت: گیتی امروز از کران تا کران از آني من است و اگر ببینم ، یک پیل به پشه ای زور بگوید و در آئین خدا رخنه پیدا شود، من از آن خوشنود نخواهم بود ؛ زیرا خشم یزدان کاستی در پی خواهد داشت..
این آسودگی که شما دارید در سایه رنجی است که من کشیده ام و در هر کجا خاک و آب باشد تا مردمان در آن کشت کنند، آنچنان است که گنج من در آنجا است. (۱۶۵)
مردم همگی از سیاهی و شهری در نزد من برابر و یکسان هستند و پادشاهی من به سپاه بستگی دارد. پس همه شما در پناه یزدان باشید و همگی خردمند و بی آزار زندگی کنید، و هر کس هر چه دارد بخورد و هم ببخشد و از این که به من گوش می دهید و فرمان مرا بکار می بندید بر من نیکوئی کرده اید.
اگر کسی از کاری که می کند چیزی برای خوردن نمی تواند بدست بیاورد، به بارگاه من بیاید و برای خویش خوردنی بستاند که آنان نیز سپاه من بشمار می آیند. (۱۷۰)
آنگاه کیقباد از نام آوران گذشته یاد کرد که آنان گیتی را چه گونه داشته و روزگار را چه گونه می گذرانیدند؟ سپس وی بداد و دهش پرداخت و جهان را آبادان کرد
کیقباد صد سال بدین گونه شادمان زیست، اکنون شما بگوئید: آیا پادشاهی در جهان مانند وی پای در گیتی نهاده است؟ (۱۷۲)
از این پادشاه، چهار پسر بیادگار ماند که همگی خردمند و دانا بودند : پسر نخستین اکیکاووس، دومی؛ گی آرش، سومی؛ گی پشین و چهارمی؛ اشکش نام داشته و آنان گیتی را بکامرانی و آسودگی بسر بردند و رفتند. (۱۷۵)
همین که کیقباد صد ساله پادشاهی کرد، سرانجام به بختش زیان رسید و زندگانیش روی تباهی نهاد، و چون روزگارش پایان نزدیک شد و دانست که برگی سبز زندگانیش بزردی گرائیده، پسر بزرگ خویش کاووس را فراخواند و با وی از داد و دهش سخن گفت و افزود که من اکنون آماده رفتن از جهان هستم، تو تن مرا در دخمهای بنه، آنگاه بیا و بر تخت پادشاهی بنشین و فرمان بران. (۱۷۹)
لیکن پند من این است که بگویم : این چه تختی است که بی آنکه آگاه شوی بر تو می گذرد و بپایان می رسد! من اکنون آنچنانم که گوئی همین امروز از البرز کره شادمان و
تنها برای پادشاهی به اینجا آمده ام.
امی پسر اگر تو دادگر باشی و اندیشه ات پاک باشد آنگاه با زیب و زیور و با شکوه فراوان به سرای دیگر خواهی رفت، لیکن اگر دیو آزمندی سرت را بدام آورد آنگاه تو تبون و خوار خواهی شد و در زندگانی تیغت در نیام، زنگار خواهد زد و از کار باز خواهد ماند. (۱۸۳) و چون كیقباد این سخنان را بر زبان آورد ناگاه مرغ جانشی از تن بیرون جست و به جهانی دیگر پرواز کرد و رفت و وی بجای كاخ شاهنشاهی، گورستان را برای خویش
برگزید.